نازلی
نازلی

نازلی

نگاه

مرا دوست بدار!
به سانِ
گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر،
اول به من نگاه کن...
بعد...
به من نگاه کن...
و بعد،
بازهم مرا نگاه کن! 

بی تو

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم و حرف میزنم

وز شوق این محال :

                          - که دستم به دست توست -

من ، جای راه رفتن ،

                               پرواز می کنم !

من ، روز خویش را

با آفتاب روی تو

آغاز می کنم.

خواستم اما ...

خواستم هرچه را که بوی توی می داد بسوزانم ؛ 

جانم آتش گرفت .

راه نرفته

هنوز راه نرفته ی زیادی پیش روست
دست هایت را میخواهم

حرف


من بودم
تو
و یک عالمه حرف...
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!
کاش بودی و
می فهمیدی
وقت دلتنگی
یک آه

چقدر وزن دارد.


دور


آدم است دیگر...
یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد...
دوست دارد بردارد ...
خودش را ...
بریزد دور...‬

چشمانت

ایـن روزهـــــا
نمـازم را شکسته میخــــوانم !
 فرسخ ها

دور افــــتــــاده ام از چشــــمانت