می دونین چپه؟بعضی وقتا دوستاتون ، اطرافیانتون و یا دیگران زیادی روتون حساب می کنن و شما از اینکه دیگران زیادی رو شما حساب می کنن خسته می شین .از اینکه فکر می کنن شونه ها تون جای اینه که می تونن سرشون و روش بذارن و یا دلتون جای اینه که می تونن درد دل کنن و یا می تونن از روی سهم زحماتتون بردارن و وقتی دیگه از این همه دیگران خسته می شین و می خواین تک و تنها باشین بازم دنبالتون می دون و هی زنگ و زینگ و دینگ که اِوا چرا؟ کجا؟ تو که به این خوبی؟
راستش رو بخواین اصلا نمی خوام خوب باشم .می خوام بد باشم .خسته شدم بابا خسته .دیگه می خوام یه کم به خودم برسم جا موندم از خودم و زندگیم والا... یکی بیاد به دیگران بگه بابا آخه منم آدمم منم غم و غصه دارم منم هزار تا بدبختی دارم ... پس کی نوبت من می رسه..دهه
تا حالا شده خودتون از خودتون راضی نباشین اما خیلی ها باشن که از شما حسودی کنن؟! به قولی ... از تو خودتون دارین می میرین از بیرون مردم.
نمی دونم شما این حس رو تجربه کردین یا نه.اما من خیلی تجربه کردم. نمی دونم چه جوری توضیحش بدم مثلا یه کوفتی چیزی می خرم می زنم به خودم همه فکر می کنن چی هست و حسودی می کنن دیگه نمی دونن به چه سختی در می یارم و پولشو می خرم برا خودم .
جونم براتون بگه که تو محیط کارم یه عجوزه هست که نگو اونقده ازم حسودی می کنه که نگو اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنوین...تازه می شینه با هم فکراشم راجع به من افسانه سرایی میکنه همشم به خاطر اینه که من مثلا رو بهشون نمی دم و محل بهشون نمی دم ...
نمی دونم چه دوره زمونه ایه هر کی که سر سنگین تره براش بیشتر شرو ور می سازن...یه ضرب المثل هست که می گه بی حیایی کن هر چه خواهی کن..والا